احساس...
شنبه, ۶ مهر ۱۳۹۲، ۱۲:۲۲ ق.ظ
وارد که شد، چشمانم را بستم...
حس حضورش در کنارم، آزارم میداد؛ اما سعی کردم اهمیتی ندهم...
ناگهان با شنیدن صدایش احساس کردم تمام نقشه هایم نقش بر آب شد...
- دخترم، این کتاب شماست؟؟؟؟؟!
چشمانم را با شرم باز کردم و کتاب را گرفتم و از جایم برخواستم و در حالی که از شدت شرم خیس عرق بودم گفتم:
دستتون درد نکنه! بفرمایید بشینید!
* تأمل نوشت: رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) فرمودند: احترام کردن به مسلمان سپید موی، تجلیل خداوند است.
۹۲/۰۷/۰۶